-
خردن. روز بیست و دوّم / ول کن رفیق، راه سفرهای دور را
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1387 03:51
کاظم در حال فوتبال دیدن است که با دوچرخه می روم نزدش و می نشینم. نتوانسته ام به خانه بروم. هی دود بیهوده می کنم! می روم با کاظم خانهشان تقریبا همه خوابند حدود ۳ می روم که بخوابم .. امّا خواب نمی آید که بخوابم هرچه به سمتش می روم او هم می رود بی قرارم در همه چیز و از همه چیز.. و با تمام ناتوانی در بلند گفتن، چیزی در...
-
خردن. روز سیزدهم /
جمعه 31 خردادماه سال 1387 02:31
که از شعرم کسی خوشحال و امیدوار شود ، خوب است و خودم.. برای زنده ماندن: آلبوم چشمه ی نوش و آلبوم یاد ایّام ( محمدرضا شجریان ) . فوتبال دیدن.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1387 02:48
روزهایی سخت تر از روزهای امتحان. امید دارم به گذار از سختی زجرآور به سختی آرامش بخش برای زنده ماندن: حرکت به سمت شرق و دریای شرقی، با دوچرخه.
-
در روضه و ریاضت روشنفکران.
دوشنبه 27 خردادماه سال 1387 16:16
آنها فوتبال نگاه نمی کنند. فوتبال ورزشی ست که طرفدارن و تماشاگرانش تمام واحد های مردم جامعه اند.حال هرکدام به دلیلی. اگر هم احیاناً فوتبال نگاه کنند - در جغرافیای ایران- هرگز طرفدار استقلال یا پرسپولیس نخواهند بود. زیر این تیم ها دولتی و ثروتمند هستند. آنها طرفدار تیم هایی می شوند که به ظاهر مستقل هستند - که البته ،...
-
خردن. روز دوّم / شعرانه حرف
شنبه 25 خردادماه سال 1387 01:25
شب خسته ام تقریباً و می روم دوری با دوچرخه ی عزیزم بزنم .. امین می گوید که می آید عمو جعفر.. و من منتظرشان می مانم . امین و سجاد و میلاد ص می آیند و می نشینیم و حرف می زنیم من از دستبند خوردن می گویم و امین از زیته ی قابل قبولمان و میلاد ص از شعر و اعتماد ملّی در تبریز ..و بحث می رود به شعر .. و امین و میلاد از شعر می...
-
خردن. روز یکم / دستبندم را بزن ، حقّ تمامِ مردهاست
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 01:21
دستبند! فکرش را بکن .. دستبند می زنند به دستم .. مبهوت هستم و حرفی برای گفتن ندارم.. . لونک. میلاد. ترنج. کاظم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 خردادماه سال 1387 02:06
سخت
-
ناپایان
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 14:12
می کشم و می اندیشم که به همین سادگی همه چیز به پایان نمی رسد ، امّا بعضی ها زیاد به نزدیکی پایان می رسند و دوباره باز می گردند همین نزدیکی پایان هم ، درد بزرگی ست..
-
به دنبال بهشت. روز سی ام / ماهی موج
شنبه 18 خردادماه سال 1387 01:53
ظهر با میلادم و بعد از ظهر ماشین را می گازد میلاد برای دریا.. و دریا ، دستک و بعد نیم نگاهی به تالاب امیرکلایه .. سپس چمخاله و ماهی مرده .. دفنش می کنیم و .. لاهیجان شیخانبر و بعد ترنج..
-
به دنبال بهشت. روز بیست و نهم / در حضور یک قانون
چهارشنبه 15 خردادماه سال 1387 16:46
نزدیک ظهر که رفتم دانشکده ی انسانی برای فروش زیته ، دیدم عزیزان نشریه ی زانیار ( کردی ) بر میز فروش زیته نشسته اند و نشریه می فروشند طی یک حرکت خارق العاده کنترل خودمو حفظ کردم و رفتم ازشون پرسیدم که آیا مجوز فروش دارن و اونا گفتن آره.. زنگ زدم به مهاجر و رفتیم پیش آقای خیالی ، مدیر امور عمومی دانشکده . امّا اون آقا...
-
به دنبال بهشت. روز بیست و هشتم / هویت زیته
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 01:11
انتشار و فروش نشریه ی زیته را داریم بعد از یک سال.. به خاطر قوانین دست و پاگیر ، فروش را از بعد از ظهر شروع می کنیم و من در دانشکده ی معماری و سپس ادبیات و علوم انسانی.. نگاهمان نمی کند.. امّا مشکلی نباید .. ما برای بازگشت آمده ایم .. / ما برای فتح می آییم.. برای زنده ماندن: نوعی از هنر نوعی از اندیشه ( س.س ) و مجموعه...
-
به دنبال بهشت. روز بیست و ششم / و بدین گونه رفیق
شنبه 11 خردادماه سال 1387 23:33
پنج شنبه است و بچه ها در علوم پایه امتحان محاسبات عددی دارند.. قرار است زیته را برای انتشار آماده کنیم.. پس از امتحان هشت نفر می افتیم به جان ۱۵۰ شماره ی زیته ( مهاجر. حسن. دامون. سروش.صبا ،و دوستشان محمد و من و امین ) و ۲۰ دقیقه نمی شود که کار تمام می شود و همه خرسند و سرحالیم.. و می رویم برای شنبه که فروش.. برای...
-
به دنبال بهشت. روز بیست و چهارم/ ایستگاه حرف
جمعه 10 خردادماه سال 1387 16:47
در دانشگاه گیلان هستم.. با صبا که ملول است و مهاجر! در تفکر راه اندازی یک پاتوق فرهنگی هستم .. آمده ایم سمت پارک فنی و من ناگهان می مانم و نگاه می کنم و بعد می روم و می روم و می گویم شعر را .. که از لحظه های پرحضورِ یک تپش می آید و می روم ..
-
به دنبال بهشت. روز بیست و سوم/ طرّاح
سهشنبه 7 خردادماه سال 1387 02:25
اولین جلسه ی داستان گیلکی ست که در سال جدید می روم .. فضا جالب و.. چند نفر مهمان و مهاجر به عنوان عضو جدید دو مهمان خاص، دو نوجوان هستند که نرم افزار فرهنگ لغت گیلکی به فارسی طراحی کرده اند.. و یک نفر نقاش که همراه آقای هادی غلام دوست آمده ( البته پس از سال ها دوری از ایران ) و با شعف خاصی از خانه های قدیمی دهشان می...
-
به دنبال بهشت. روز دهم / بازگشت ها و بازیابی ها
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1387 18:28
اولین جلسه ی زیته با مدیر مسؤولی مهاجر .. برای هماهنگی برگزار می شود در ابتدا فقط من و مهاجر و امین هستیم و بعد یکی دو نفر اضافه می شوند .. به نتایج خوبی می رسیم و بعد می رویم جلسه ی پرسش و پاسخ دانشکده فنی و .. می شنویم و می بینیم و نگاه می کنیم و می بینیم.!
-
به دنیال بهشت. روز یکم
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 00:23
از هیچ کجا نیامده ام.. و باز هم در سکوت هستم.. انگار باید باشم.. برای زنده ماندن: گزینه ی شعرهای حمید مصدق ( انتشارات مروارید )
-
روز سی و یکم/ بوشؤم کیسم
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1387 18:31
بعد از ظهر از رشت به لاهیجان.. یعنی اوّل به کیسم می روم و می بینم درِ «سفید مسجد» بسته است .. به لاهیجان که می رسم .. با تاکسی به سمت خانه ی امین .. درباره نوشته ی عرفان ، نظری به عنوان شعر نداریم هیچ کداممان! بعد سعید می آید که قرار است فردا به سربازی برود! بعد نیما می آید و همراه او می رویم در اطراف شهر و سبز زیبا...
-
روز بیست و هفتم / مازیار ادامه می دهد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 01:50
هیچ .. مازیار ادامه می دهد حسن می پرسد و من..
-
روز بیست و ششم / وقتی مازیار شروع می کند
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 17:57
جلسه را به گند می کشیم و بیرون می آییم امّا همه قبول ندارند که برخوردشان خوب نبوده است.. مهم نیست امین جلوی در دانشکده ی انسانی همه چیز را به گند می کشد و همچنان به گند می کشیم .. مازیار عزیز مثل همیشه آماده است برای درددل نویسی در وبلاگش و من که محتویات پستش در این مورد را برای رضا حدس زده ام. ساعت ۶:۳۰ جلسه کانون...
-
روز نوزدهم / در حضور یک شعر
جمعه 30 فروردینماه سال 1387 02:08
از خواندن شعر گیلکی خودم اشکم می آید و هی رفقایی که حال پیر شده اند می گویند شعرت خوب است قشنگ است.. جو گرفته ست ایشان را.. انگار به یاد جوانی افتاده اند .. در جلسه ی شعر گیلکی خانه ی فرهنگ هستم و پس از پایان، می آیم به .. لاهیجان دیگر یادم نیست..
-
روز هجدهم / سکوت سفید
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 01:05
به کلاس نتواستم بروم.. باز هم به همان دلایلی که برای بسیاری شاید بی معنی باشد .. وارد محوطه ی دانشکده فنی گیلان که می شوم .. نیما ب دوست جدید را می بینم می نشینیم و کمی حرف می زنیم شعری از م. راما می خوانم و او هم مثل بقیه ی آنها که شعر را شنیده اند جذب شعر می شود..! و می رود می روم بوفه و رضا می آید کمی حرف می زنیم.....
-
روز هفدهم / چرندیات
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 00:34
هرکس به کسی دیگر ناسزا می گوید عملاً و همین طور ادامه می دهیم.. با به قول معروف لابی بازی.. و نمی دانم برای چه در جلسه هستم فقط نگاه می کنم و گاهی حرف می زنم کار راحتی ست .. سرجا نشاندن آنها که هیچ چیز را رعایت نمی کنند.. امّا طبق نظریه ی دوست عزیزم فروغی بسطامی: گر تکیه دهی وقتی بر تخت سلیمان ده ور پنجه زنی روزی ، در...
-
۱۶
جمعه 23 فروردینماه سال 1387 01:11
روز چهاردهم : رضا.. روز پانزدهم.. روز شانزدهم
-
روز سیزدهم. .مثل غروب عاشورا . مثل غروب جمعه ها
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 16:11
غروب ۱۳ فروردین برای من حداقل و برای خیلی های دیگری که در شهرم می شناسم و هنوز چیزی از انسانیت در آنها مانده.. هرجا که باشند، مثل غروب عاشورا و مثل غروب جمعه هاست. خاموش. و ساکن.. انگار همه مرده باشند.. حتّی آنها که در خیابان ها در رفت و آمدند.. حال .. این را هم اضافه کن که غمی مثل از دست دادن یک خوب هم در دل ها باشد...
-
روز دوازدهم .. آنکه گفت آری و آنکه هیچ نگفت
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 02:21
فعلی از مصدر رفتن. مقصد : لنگرود. کتابفروشی میر فطروس .بسته بودن. قدم زدن.پل خشتی. // آن طرف پل خشتی چه سکوت خاطره انگیز و زنده ای دارد چقدر فرق دارد با آنطرف که پر است از مسافر و پلیس و اتوموبیل! // چای خوردن . قهوه خانه ی میان کوچه ای. جانباز. آری در ۲۹ سال پیش و نه در حال! میرفطروس .. ندارد کتاب هایی که می خواهم...
-
روز یازدهم
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 00:54
چه فرق می کند؟ بعد از ۷ ماه ریشم را زدم.. ریش که داشته باشی حزب اللهی هستی سبیل داشته باشی مارکسیست! خسته شده ام از برچسب..
-
روز هشتم
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 01:23
مراسم هفتم گرفته اند و آقای ( چی میگن بهش .. آیت الله. حجت الاسلام.. )قربانی برای نمایش خود و اینکه بگوید مردمی ست از رشت می آید تا لاهیجان .. به خاطر اینکه مراسم در مسجد آسید حسین ( در مسیر رفت و آمد مردم و مسافران ) برگزار شده.. سپس برای تکمیل کار .. پیاده به راه می افتد و به دیدار دکتر پیروز می رود و ما فقط نگاه می...
-
روز هفتم
جمعه 16 فروردینماه سال 1387 02:05
آزارم می دهد تغییر نکردن موقعیت احسان در خانواده اش! .. شب با همان اعضای دیشب می رویم بیرون شهر.. با کلّی جدل در مسائلی که.. به آن دستک می گویند.. دور می زنیم و بر می گردیم! و می خوابیم!
-
روز ششم!
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1387 04:28
خداوند از خلقت جهان فراغت یافته و یکی دیگر از آشنایان نزدیک رفته است به جایی که خیلی ها این روزها می روند ..! احسان که صبح با پدرش به لسکوکلایه رفته ، غروب برمی گردد چیزی می خوریم و بیرون می رویم قرارم با نیما.ف عمو جعفر است .. ماهان هم آنجاست بعد امین و حجت هم می آیند.. حدود ۹ تلفن می زنند که بیایید! و نیما مارا به...
-
روز چهار.. پنجم
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1387 01:50
روز چهارم.. روز پنجم.. سه روز از رفتن آن پدربزرگ می گذرد و مجلسی برگزار می شود چقدر فرزند.. چقدر نوه.. چقدر دوست چقدر شلوغ است مجلسِ رفتن اش.. شب که از خانه ی عزادارشان بیرون می آییم اقوام به ظاهر نزدیک ما برای دورهم بودن به جایی می روند .. می دانم چقدر در آنجا خواهند خندید می دانم چقدر حالم به هم خواهد خورد می دانم...