شب خسته ام تقریباً و می روم دوری با دوچرخه ی عزیزم بزنم ..
امین می گوید که می آید عمو جعفر..
و من منتظرشان می مانم .
امین و سجاد و میلاد ص می آیند و می نشینیم و حرف می زنیم
من از دستبند خوردن می گویم و امین از زیته ی قابل قبولمان و میلاد ص
از شعر و اعتماد ملّی در تبریز ..و بحث می رود به شعر ..
و امین و میلاد از شعر می گویند و ..
امین می گوید ماهی ها را بخوان و می خوانم ..
شعری را که موج شکن انزلی به من داده است..
و بر می گردم به خانه .. پدر نیامده است هنوز .