شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

بانک و یک نفر برای تحویل قبوض...

شیشه گران که شهری ها صبح و شهر بیشتر در آن تقدّم می کنند!

غروب رفتم مثل همیشه و هر روز آسید محمد!

شبم رفتیم عمو جعفر غلیان کردیم...

بازم شب تر با پد در بلوار قدم زدیم..

می دونی کجاست؟ و چه جوری؟

۲۹ فروردین ۱۳۸۶ است!

چقدر خوب است که صحبت کنیم درباره ی عقایدمان!

به همراه ۵۷! 

همینطوری هی مثل خوردن آب ویندوز عوض می کنیم

در حالی که تا ۴ ماه پیش سخت ترین کار برایمان بود...

چقدر زود همه چیز عوض می شود و می آموزیم بسیاری از کارهارا..

شام که می خورم ... تو بگیر صبحانه ..

به جای صبحانه ی نصفه نیمه ای که ساعت ۱۰ می خورم!

چطوره کمی از واقعیت های شهرمون حرف بزنیم

به جای حرف زدن از فندک و اون دختره!

هنوزم زمستان

صبح ما شده ساعت ۱۲..

چه میشه کرد .. وقتی همه ی کلاسا بعداز ظهر باشه.

رفتم دانشگاه.. آزمایشگاه فیزیک حرارت

وای چه کار طاقت فرسا و دقیقی ، انحراف ۶ درجه ای نخ آونگ برای نوسان

و اندازه گیری دوره ی تناوب!!

بعدش رفتم رشت .. با امین رفتیم جلسه داستان خوانی..

من با عدم اعتماد به نفس کامل

اولین نفری بودم که داستان خوندم!!!!

۹:۳۰ رسیدیم لاهیجان.. و بالاخره بانک ملّت ، کارت بانک صادراتو قبول کرد و من

پولدار می شوم!!!

روز جمهوری که نشد!

خب ما شب که نخوابیدیم!!

چه صبحی داشت آسید محمد

.. صبحانه .. بعدشم دور استخر... بلوار ...

و غروب شیشه گران ..

و شب دوباره بارونی هوا... بلوار آبشار...

 

آخرین غیر تعطیل عید

بیبن ... داره صبح میشه

یعنی صبح شده..

من دیروز ساعت ۱۲ بیدار شدم رفتم.. بانک

بالاخره بان های دولتی هم نوبتاشون نظام مند شد..

ساعت ۵ ناهار خوردم مثل دو سه روز اخیر

بعد از ۱۰ روز ریشم را زدم ..

اونم با مراجعات ۶۰ نفر به من در موقع اصلاح..

۶:۳۰ از منزل خارج و بعد شب که شد داخل شدم!!

در خارج از خانه چای خوریدم . سیب زمینی سرخ شده خوردیم.

سیگار خوردیم.

نگاه خوردیم ...

خوب شب هم نخوابیدم

خوشیم دیگه .. همینطوری بیخود!!

قرار است مهمان بیاید امّا نمی آید

بعد از ۸ روز با هم حرف می زنیم

کداممان حق داریم؟

مهمان نمی آید

به صبح ۵ شنبه رسیدیم و خوابیدیم

بارون شدیداً نم نم!

آخ نمی دونی چقدر جذّابه که بارون به شدّت بباره..

و هیچکس حتّی تو خیابونا هم پیاده نباشه

و آدم بره دور استخر قدم بزنه و خیس بشه...

اونم ۲ ساعت ....

و خیس شدم و راه رفتم ... و راه رفتم و سیگار!!

آخه قدم زدن زیر بارون با شعر .. بدون سیگار...؟

و روزنامه های باطله   ،  نشستن من و پدرام رو روی نیمکت میسر کردن ..

شب بود.. یادم میاد که من بعدش رفتم خونه ی خاله زهرا...

بعدشم خونه...

حدودای ۱۱ زنگ خونه مونو زدن...

و هی زدن و من باز نکردم.. چون نه بابا بود و نه چیزی برای پذیرایی داشتیم!

نصفه صبح خوابیدم!!