مثل همه ی روزهای مردگی ام، گرفته ام تا ساعت ۱ بعد از ظهر خوابیده ام ۵شنبه
غروب می روم که بدوریم.. امین هست ، رضا ، ماهان ، امیر ا ، جواد ح
و امیر تمبک بر خلاف همیشه غایب است!!
آهها .. بعد از کلی اینور اونور
با ماشین نواب و با سجاد و ماهان و امین و خود نواب می رویم آستانه ی اشرف ایه
تا غلیان کنیم ..
چه چهارشنبه ای بود هفته ی گذشته که با مازیار رفتیم.....
در رشت.. حرف حرف حرف ... حرف ...
قهوه .. سیگار طبق قوانین تعریف شده
پیر هرات..مولانا.. مهدی اخوان .. خودم ... مازیار..
چه هفته ی شلوغی ست برای مُردن!
از ۵ شن به ..
تا ۵ شنبه
۵ نفر از آشنایان دور و نزدیک رفته اند!
پنج شنبه که پدر آمده است ، روزها دیگر زادگاهی شده اند
طی یک حرکت عادی صبح در کلاس دانشگاه شرکت نکرده ام
و هوا آفتاب می بارد!غروب ، بعد از اینکه ما نگران شدیم
پدر تلفن می زند که من نیم ساعت پیش آمده ام لاهیجان را..
و مثل همیشه در ترنج هستم!
پایا.. ناپایدارتر از همه بود متأسفانه!
از شنبه .. پدر به تهران رفته است
و ما روزهایمان همه گی تبدیل به بی گاه شده اند..
هر روز یک جا هستیم
شنبه کلاس ها تشکیل نمی شوند
یکشنبه . دوشنبه. سه شنبه . نمی رویم
دوشنبه باز هم جلسه داستان خوانی خلوت است
و همین خودمانی تر بودن جمع باعث پرباری اش می شود..
چهارشنبه هم می رویم و باز هم کلاس تشکیل نخواهد شد..
همان کلاس نصفه شبی عزیز که دارد مارا نابود می کند در چهارشنبه ها..
در اوج بارندگی چهارشنبه بروی انزلی
در کنار پل و آن همه باد ..
و بگویند کلاس تشکیل نمی شود .. در ساعت ۷ شب!
و همچنان بگویی چرا نباید در این مورد کمی خداوند با ما مدارا می کرد..
و ما به دانشگاه بهتری می رفتیم..