-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 05:30
بعضی چیزها را انگار، هم نباید گفت، هم نمیشود نگفت.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 17:22
بهمن، بد است! در باره ی دی و بهمن، راست گفته بود.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 15:41
شاید..
-
کوچه ها باریکن دکونا بسته س..
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 01:52
حالا امّا، نه فقط کوچه ها ی واقعی باریک و دکان های واقعی بسته اند، بلکه همه جا، هر منبع اندیشه ای در هرجایی خاموش و خفه می شود! خانه ها هم.. تاریک تنها چراغ قلب ها هنوز، روشن است!
-
این نوشته خطابی ست به مردمِ گیلک!
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 22:46
رفقا! دوستان و عزیزان! همه بدانید و آگاه باشید: نام من میرعماد مصطفوی موسوی ست! بله! همانطور که از نامِ کاملا عربی ام پیداست، من به قولی، سید هستم و نژادآ عرب.. نه! من مثل بقیه ی رفقا قدمتِ چندهزار ساله در این سرزمینِ گیلک ندارم! من در هیچ کدام از غم و دردها و شادی های پیش از ورود علویان به این سرزمین، حضور نداشته ام!...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 05:06
یک شاعر بیمار! یک شعرِ دردناک یک تاولِ بزرگ رویِ زندگی عادّی دیگران..! یک هیچ بزرگ!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1388 17:25
بهمن رسید من..
-
دیگه هیچچی نیست
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 18:11
هرگز دی و بهمنِ آرامی نداشتم!
-
هم به خودم . هم به هرکس!
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 22:56
یه جورایی بسسه دیگه! خودتو از من دریغ نکن لطفا!
-
مرده ها را در پتو، توی خیابان می برند
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 23:38
چرا هیچ کدام از رفقا چیزی نمی نویسد که هم برایم تازه گی داشته باشد و قبلا ازشان نشنیده باشم، و هم بفهممش و برایم جذاب باشد!؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 دیماه سال 1388 15:37
برتر از ما، عشقِ ما بود؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 22:04
نُه ماه سکوت کرده بودم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 12:08
شب بازی..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 20:26
بعضی چیزها بهتر شده انگار شاید هم ظاهر این را می گوید
-
ها؟
جمعه 21 فروردینماه سال 1388 16:37
منظورت اینه که وقتی بارون می باره.. باید تو خونه نشست و آهنگ غمگین گوش داد؟
-
دودانه
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 23:05
من سیگار می کشم! من چند روزی ست که زیاد سیگار می کشم.. و این اصلن خوب نیست و احساس خوبی ندارم!
-
شبانه روز
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 01:36
با اینکه شب زنده داری و نخوابیدن و اینها.. مُد هستند امّا شب نویسی خیلی بهتر از شبانه روز نویسی ست! که روز هایمان هم در شب هستند
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 16:55
روزانه نویسی، اصلن قشنگ نیست! :|
-
مرگ بر چه گوارا
شنبه 8 فروردینماه سال 1388 00:58
بعضی امّا، پا را از قاب گرفتن عکس و گذاشتن کلاهِ ستاره دار و سیگار برگ، فراتر می گذارند و نام خود را می گذارند ارنستو چه گوارا. و چنان از کلمه ی رفیق، مثل نقل و نبات استفاده می کنند و دم از مبارزه و اتّحاد می زنند و آنقدر آدم عصبی می شود که دلش می خواهد نه این افراد، بلکه خودِ چه گوارا را صدها بار بکُشد!
-
تقویم
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1388 03:23
به سالی فکر می کنم که نو نمی شود و هیچ تقویمی از آن در خانه ی قدیمی ام یافت نمی شود . و روزی که، نو نیست
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 17:30
غذا خوردم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 14:18
همینطوری بیخود.. چون چیز اصلی که داشتم می نوشتم، یادم رفته
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 14:17
غذا بخورم؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 01:25
دیگر مرا نبین
-
مأ گونه بئه مأ بکوش
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 16:12
فکرش را بکن.. که به من می گویند، به من! که بیا مارا بُکُش حال تو بمان و توضیح بد که پس از کشته شدن هیچ چیز برایت بهتر نخواهد شد.. و اینکه اگر کشتن بلد بودم که اوّل خودم را.. می کشتم
-
مگه نه..؟
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 16:20
برای بیشتر و بهتر نوشتن ، باید بیشتر از بیشتر خواندن، فکر کرد.
-
برای چه..؟
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 00:52
مداد رنگی بر می دارم و دوربین آنالوگ معمولی. مداد سیاه بر می دارم با اقتصاد مهندسی. دفترچه ی ادبیاتم با مداد سیاه . لباس می پوشم که گرم شوم و جزوه ی مقاومت مصالح و مکانیک خاک همین دیگه.. تا چه شود.. و البته دنبال دفترچه ی آماده به خدمت هم می روم.
-
ستیزِ تگرگ و گلبرگه
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 16:03
گرسنه ام و سرد هم.. فقط همین.
-
/
یکشنبه 22 دیماه سال 1387 21:13
خودم را می بندم به روزانه نویسی.. خودم را می بندم به نوشتن نوشتن همان کاری ست که آدم را کمی سبک می کند امّا فایده اش.. حتّی همین سبک شدن هم نیست
-
شباهت با..؟
جمعه 6 دیماه سال 1387 23:26
تازه امشب که در آینه به نگاه خودم فکر کردم با موهای بالا داده ی مجعّد.. فهمیدم چرا مادر همیشه دوست داشت که موهایم را به طرف بالا شانه کنم تازه فهمیدم.. شبیه پدرش می شدم.