شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

توان ندارد

باز هم این پدر است!

 

دوست داریم فردا یکی را ببینیم!

 

خوش به حالت ... جان که کسی را داری که به تو بگوید:

 

تو می توانی!

ندارد

 از صبح فقط تو فکر باز کردن گچ دماغم بودم!

 نقشه هایی که به استاد نشون دادم

 به هر حال

 استاد که باور نمی کنه من سه هفته پشت سر هم مشکل داشتم

 چه برسه به همیشه!

 بچه ها رو که دیدم غذا میخورن منم هوس کردم دیگه!

 خوردم . نصفشو دادم به بقیه.

 ساعت ۳:۳۰ رشت  گچو برداشت

 آخی راحت شدم ولی.... این دیگه اون بینی نیستا!

احساس می کنم شکلش عوض شده!

 

 

ندارد

من و کاظم نشستیم تو خونه ی عزیز

 

کاظم نقشه های منو کشید و من...

آهنگ های ناز  واسه ش گذاشتم گوش بده!

با شیرینی و اینا!

خونه .......

این پدر است!

ساعت ۱۱:۳۰ شام می خورد!

 

ندارد

کار هر روز این روزهایمان را انجام می دهیم!

از خونه به خونه ی عزیز

اونجا نشستم با دوتا خاله ها!

به این فکر می کنم که من که نمی تونم حرف بزنم

ای کاش موبایل هم مثل مسنجر بود که یه سند تو آل می کردم

 

که یکی بیاد باهام   مکاتبه ای حرف بزنه! 

ندارد

 

نمی شه خوابید !

 

یه احساس گنگ به خاطر نخواابیدن  دارم که داره  خفه م می کنه!

 

چدر جان الان داره ناهار می خوره!

 

پلو رو هم مثل همیشه سوزونده

 

هنوز به سیب زمینی سرخ کرده فکر می کنم!

ندارد!

 

 

صبح که از خواب بیدار می شم،

 

امروز دوشنبه ست و من باید 2 روز دیگه تو این سرما

 

سنگینی گچ روی بینی رو تحمّل کنم!

 

یه هفته بیشتره که بارون می باره!

 

سیر تازه تو بازار هست و تو خونه هم !

 

باقلی مازندرانی تازه هم همینطور!

 

یه هفته ای میشه که غذای درس حسابی نخوردم!

 

دلم یه سیب زمینی سرخ کرده میخواد ( به مقدار زیاد)

 

که با سیر و باقلی بخورم!

 

صبحانه ؛ چایی با بیسکویت نرم شده

 

ناهار آب با قرص مسکّن

 

شام هم یه چیزی تو هیمن مایه ها به اضافه ی شیر!

ندارد!

پدر: ... خودش اینجا انجمن آورد حاجت نگرفت که!

   کی حاجت گرفت که میخواد انجمن داشته باشه؟

من: حاجت و اینا همه کشکه!  ... صد تا هم انجمن می آورد

همونطوری میشد ! پسرش فوت می کرد!

پدر: از نظر تو که همه چی کشکه!

.. وما به آن روزها فکر می کنیم که پسر ... فوت کرد

و فرداش هم مامانم رفت..  و اشکی می آید

نمی گذاریم پدر ببیند!

می خواستیم به مجلس ختمی بر سر مزار یک مادر در آقاسید محمد برویم

فعلا پشیمان شدیم

به داخل اتاق می رویم و به این فکر می کنیم که :

اگه چند سال آینده هم اینطوری بگذره هیچ چیز بیشتر از مرگ برام فایده نداره!