شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

روز چهار.. پنجم

روز چهارم..

روز پنجم.. سه روز از رفتن آن پدربزرگ می گذرد و مجلسی برگزار می شود

چقدر فرزند.. چقدر نوه.. چقدر دوست

چقدر شلوغ است مجلسِ  رفتن اش..

شب که از خانه ی عزادارشان بیرون می آییم

اقوام به ظاهر نزدیک ما برای دورهم بودن به جایی می روند

.. می دانم چقدر در آنجا خواهند خندید

می دانم چقدر حالم به هم خواهد خورد

می دانم چقدر از یاد تازه رفته دور خواهند شد..

نمی روم

قدم می زنم و عصبی غر  می زنم و دود می کنم!

 

روز سوّم

از آنجا که خوابیده ام سر صبح ساعت ۷:۴۵ ،

پیامک بیژن را که خبر بدی دارد نمی خوانم

ساعت ۹:۱۵ کاظم زنگ می زند و من فکر می کنم بسیار خوابیده ام ..

خبر را کاظم می دهد و ..

کسی که مثل پدربزرگم بود را از دست داده ایم

پدربزرگی که کسی نمی دانست ..

کاظم می گوید ممد ابراهیم تنهاست بیا به خانه شان برویم.

پدربزرگ در تهران فوت کرده بود..

می رویم و می آییم و می رویم و می آییم و می آیند و آن پیکر بی جان را می آورند

و می گریند و می گرییم و می رویم ..

در خانه شان که نشسته ایم و او به زیر خاک رفته است جسمش

شعری می آید و می نویسم و می روم!

 

روز دوّم

خوابیده ام ساعت ۱۲ ظهر ، که تلفنم زنگ می خورد

س می گوید : بیا خونه ی عمو عباس ، ف خانم اینجاست ..

ف یک فامیل و دوست خوب برای مادرم بوده است..

به دلیل مسائل سیاسی ، سال ۱۳۶۴ همراه شوهر و فرزندش از ایران خارج شده

و حال پس از ۲۲ سال برای دیدار ، به ایران آمده..

به آنجا می روم و مرا می بیند و یادگار می خوانَدم!

و من جز حرف زدن به زبان مادری .. چیز دیگری ندارم که اورا شاد کنم

حرفی ندارم که بزنم!

غروب رضا زنگ می زند و به خانه شان می روم

تا ۱۱ آنجا هستم و حرف می زنیم و می گوییم:

بگو دوباره بمیرد!

به خانه می آیم و هیچ نمی گویم .. حتّی به دیوارها!

 

روز اوّل

 

صدایی از کسی نیست

نشسته ام در خانه

نمی توانم . نمی دانم باید به چه کسی زنگ بزنم

که درگیر دید و بازدید عید نباشد

به تنهایی  می روم سمت ترنج که در راه امین و ماهان و مجید را می بینیم

و می رویم

هوا خوب است ..

امّا ازدحام غیر قابل تحمل .

همین دیگه .

این ۵ شنبه اول سالمان بود.!

 

 

دوباره سال نو آمد و ما نفهمیدیم

 

چیزی به طور محسوسی عوض نشده

روزها همان ها هستند. . و روابط هم همان..

 

من مثل دو سال گذشته تعطیل کرده ام همه چیز را و پدر ..هم!

برش

 

پر شده ام حدود ۱۰ روز پیش..

نمی توانم که عکس العمل عادی بروز دهم..

زده ام با مشتم

شیشه را شکسته ام و روی بند انگشت شصتم بریده..

و خون می آید

همانطور خون می آید و بند آمدن را نمی داند

فلج شده ام از ضعف

خونی که می رود

ناهار و صبحانه هم ..

بالخره بعد از حدود نیم ساعت ، بند می آید و چسب می زنم

و می روم ترنج

نگاه می کنم و می نویسم

می نویسم و می شنوم

و خوانم و می نویسم

و بعد کاظم می آید و می گوید..!

.!

سه شنبه آخرین روز سال بوده است. برایم./

اصلا یادم نیست که چه کرده ام

امّا اعلام کرده ام که فردا در هیچ کجایی که کسی باشد از آشنا و فامیل،

 نخواهم بود..

 

برای زنده ماندن: سریال یک مشت پَر عقاب ( شبکه ی اول )