شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

۱۶

 

روز چهاردهم : رضا..

روز پانزدهم..

روز شانزدهم

روز سیزدهم. .مثل غروب عاشورا . مثل غروب جمعه ها

غروب ۱۳ فروردین برای من حداقل و برای خیلی های دیگری که

در شهرم می شناسم و هنوز چیزی از انسانیت در آنها مانده..

هرجا که باشند،

مثل غروب عاشورا و مثل غروب جمعه هاست.

خاموش. و ساکن..

انگار همه مرده باشند..

حتّی آنها که در خیابان ها در رفت و آمدند..

حال .. این را هم اضافه کن که غمی مثل از دست دادن یک خوب هم در دل ها باشد

دیگر چه شود ..

جمعه در دو ..!

سیزده به در ترنج هم که با امین و ماهان و کاظم در آن هستیم .. همین طور است.

در راه برگشت به خانه ها.. این که این غروب مثل غروب عاشوراست را ..

به کاظم گفتم!

 

روز دوازدهم .. آنکه گفت آری و آنکه هیچ نگفت

فعلی از مصدر رفتن. مقصد : لنگرود.

کتابفروشی میر فطروس .بسته بودن.

قدم زدن.پل خشتی.

//

 آن طرف پل خشتی چه سکوت خاطره انگیز و زنده ای دارد

چقدر فرق دارد با آنطرف که پر است از مسافر و پلیس و اتوموبیل!

//

چای خوردن . قهوه خانه ی میان کوچه ای. جانباز. آری در ۲۹ سال پیش

و نه در حال!

میرفطروس ..

ندارد کتاب هایی که می خواهم هیچ کدام را

 فقط نسخه ی زیراکسی <یه شؤ بوشؤم روخؤنه>

و <لیله کو>

لذت حرف زدن به زبان مادری.

.. لاهیجان.

روز یازدهم

 

چه فرق می کند؟

بعد از ۷ ماه ریشم را زدم..

ریش که داشته باشی حزب اللهی هستی

سبیل داشته باشی مارکسیست!

خسته شده ام از برچسب..

 

روز هشتم

مراسم هفتم گرفته اند

و آقای ( چی میگن بهش .. آیت الله. حجت الاسلام.. )قربانی

برای نمایش خود و اینکه بگوید مردمی ست از رشت می آید

تا لاهیجان .. به خاطر اینکه مراسم در مسجد آسید حسین

 ( در مسیر رفت و آمد مردم و مسافران )

برگزار شده..

سپس برای تکمیل کار .. پیاده به راه می افتد و به دیدار دکتر پیروز می رود

و ما فقط نگاه می کنیم.. و آگاهی می دهیم به هرکس که نمی داند.

به آسید محمد می رویم بر مزار همان که شبیه پدربزرگ بوده..

شب به مراسم ازدواج پسر عمه نمی روم

چون نه توان جسمی بود و نه روحی..

با پدر به خانه آمدم و حرف زدیم .. ولی باز بیرون رفتم.. خونه ی خاله زهرا

و بعد دوباره خونه و خواب..!

روز هفتم

 

آزارم می دهد تغییر نکردن موقعیت احسان در خانواده اش!

..

شب با همان اعضای دیشب می رویم بیرون شهر.. با کلّی جدل در مسائلی که..

به آن دستک می گویند..

دور می زنیم و بر می گردیم!

و می خوابیم!

روز ششم!

 

خداوند از خلقت جهان فراغت یافته و یکی دیگر از آشنایان نزدیک رفته است

به جایی که خیلی ها این روزها می روند ..!

احسان که صبح با پدرش به لسکوکلایه رفته ، غروب برمی گردد

چیزی می خوریم و بیرون می رویم

قرارم با نیما.ف عمو جعفر است ..

ماهان هم آنجاست

بعد امین و حجت هم می آیند..

حدود ۹ تلفن می زنند که بیایید!

و نیما مارا به خانه ی خاله می رساند ..

وساعت ۱۱ کنار ساحل چمخاله هستیم

شلوغ است

خیلی شلوغ است ..

در این شلوغی نمی توان شبِ دریا را فهمید

اوایل بامداد ، در خانه هایمان هستیم!