فکرش را بکن.. که به من می گویند،
به من! که بیا مارا بُکُش
حال تو بمان و توضیح بد که پس از کشته شدن هیچ چیز برایت بهتر نخواهد شد..
و اینکه اگر کشتن بلد بودم که اوّل خودم را.. می کشتم
خودم را می بندم به روزانه نویسی..
خودم را می بندم به نوشتن
نوشتن همان کاری ست که آدم را کمی سبک می کند
امّا فایده اش..
حتّی همین سبک شدن هم نیست
تازه امشب که در آینه به نگاه خودم فکر کردم با موهای بالا داده ی مجعّد..
فهمیدم چرا مادر همیشه دوست داشت
که موهایم را به طرف بالا شانه کنم
تازه فهمیدم..
شبیه پدرش می شدم.
چه خرانه ای ..
چرا کتاب های شعر را نمی خوانم و هی نمی خوانم و هی نمی خوانم؟
چرا می خوانم و می گذرم و به لحظه می رسم؟
خوب نیست این.
این همه شعرانه های بزرگ باشد دوسال در دست آدم و نخورده باشدشان
آدم؟