در لیالستان هستم/
محسن بافکر هنوز هم چپ می زند و با فکر است
نرفته ام نزد او ..
قرار است روزی بیایم و دوستم مرا نزد او ببرد و خودش بیاید
چون او کسی را تحویل نمی گیرد..
امّا خواهم رفت حتما..
با دوچرخه رفته ام باز هم.. در خنک سایه ی درخت های اطراف مزارع نشسته ام
تا یاسر بیاید
در حالی که کانال آب عملا خشک است..
و بعداز خداحافظی اینکه: بئه لایجؤن امه ورجه . تأ نوخؤنیم!
و در جاده ، بوی چای درحال خشک شدن می آید.
برای زنده ماندن: بادبادک باز . خالد حسینی ( ترجمه مهدی غبرایی. نشر نیلوفر )
چای بهاره ی ۸۷. درد جسمی.