شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شنبه بازم دو تا کلاس رفتم .. اینطوریا دیگه...

یکشنبه هم با بجه ها قرار بود درباره ی مطلبم صحبت کنیم ..

رفتم دانشگاه گیلان ..

ساعت ۵ راه افتادم به خاطر یه کلاس رفتم انزلی..و ...

استاد خودش اومده بود و گفته بود کلاس تشکیل نمی شه!

هدف چیه از این کار ؟

مارا اذیت می کنند!

هیچ کدوم از سیگار های ۵ شنبه با اندازه ی اونی که توی خونه کشیدم حال نداد

آخه سر ظهر دیدی آدم کلاس داشته باشه؟؟؟جمعه........!!!

نمی دونم....یادمان نمی آید

واقعا جلسه ای از این بی فایده تر ممکن بود برگزار کنیم؟؟؟

فقط دعوا!!!!

عضو جدید با ادعاش نزدیک بود کل گروهو نابود کنه!!

حرفی ندارم! بی فکرم!

یه سه شنبه ی مسخره ی دیگه

خب نرفتم کلاس دیگه آقا

توان روحیشو ندارم...

وقتی برنامه هامو به هم میریزن و استاد هم راه نمیاد چی کار کنم؟

خسته! خسته! خسته است....!

چرا ولش نمی کنید ؟

بعد میگن چرا اینقدر امکانات کمه و به ما عملی درس نمی دین

رفتیم آزمایشگاه فیزیک .. پسره برای اینکه عددی که به دست میاد نزدیک به

عدد تئوری باشه.. مقداری رو که اصلا تو اندازه گیری ها نبوده

وارد می کنه...

وای من داشتم  می ترکیدم

کلّی باهاشون دعوا گرفتم...

جالبه که ما از همه ی گروه ها بهتریم

..بعد از مدت ها تو هر سه تا کلاسم شرکت کردم!!

دوشنبه ۱۰ اردی

شنبه یکشنبه هر روز

شنبه دو تا کلاس رفتم..

یکشنبه رفتم دانشگاه گیلان، جلسه ی نشریه

مطلب تندی نوشته بودم

گفتن اصلاحش کنم..

می خواستم برم کلاس . انزلی

ولی نشستیم تو پارک با بچه ها صحبت کردیم دیگه نشد..

 

من از معدود کسایی بودم که می فهمیدم احساسشونو

ولی شاید به همین دلیل تا ۵۰ متری محل مراسم هم رفتم

امّا بازم نتونستم برم

مثل چهلم مادرشون..مثل هفتم...

جمعه بود

یه سری شعریات هم اومد..

بارون هم می بارید

خونه که اومدم بابا گیر داد چرا اینقدر می ری آسید محمّد!

دوست دارم آقا!

دوست دارم از مرده ها خوشم میاد! حرفیه؟