به خاطر مقاله ای می گفتند تند است
و ترس اینکه مسایل دانشگاه امیرکبیر گریبان نشری مان را بگیرد...
مجبور شدیم برویم تا دانشگاه گیلان...
و دیگر هیچ کدام از کلاس هایمان را نرویم...
و هی بچه ها بحث کنند ..
حرف بزنند از ۳ تا ۶ !!!
هی حرف بزنند از هرچیزی که در جامعه تأثیر گذار است..
امین . علی . حجّت ... و شاید من...
و سجاد بنشیند و مارا نگاه کند...
و بعد به خانه بیاییم...
و باران بگیرد و در باران از سر شقایق تا کوه بیجار ، پیاده .. و خیس
تا غلیان کنیم .. با امین و ماهان ...
مطمئن باش اگه احساس می کردم مقالت دید علمی و روشن گرانه و مثبت و رو به جلویی داره. حاضر بودم به قیمت تعطیلی مجله چاپش کنم. بدون تغییر! قضیه موضوع نبود همکار! قضیه زبان بود! بماند....