شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

سه شنبه ی مسخره ای است!

صبحی که زیباست!

امّا دیگه حوصله ی این کلاسای شلوغ و پر سروصدا رو ندارم

کلّاً یک ساعت تو انزلی موندم!

اومدم خونه!

رفتم خونه ی عزیز !

دوشنبه ای است برای خودش...!

این روز را با تفکر دیدار عزیزانی که مدت هاست ندیده ایم آغاز می کنیم

و به همین راستا  ظهر به شیشه گران میرویم

اول نیما.م   بعدشم ... که  داشت از سر کار می رفت خونه...

عجب آگهی ترحیم وحشتناکی دایی ما چاپ کرد برای چهلم عزیز...!!

چی می تونم بگم آخه...!

ادعا دارد!

صبحی که ساعت ۱۱ شروع میشه !

چی میشه!!!

کاری نمی کنیم جز قدم زدن قبل از ظهر!

سر ناهار میرم کلاس تنبک امروز خلوته!

نه هنرجوی قبل از من اومده نه بعد از من!

ناهاری که زهر مار شد ( کولی که ناچاراْ نیمه خام خوردم)

و همچنان عذاب و همه چیز و هیچ چیز ...

 

کل کل ها که همچنان ادامه دارد!

دیگر از هر چی ادعا ست متنفر شده ایم!

شنبه بود! تا ناهار!

عجب!

به این فکر می کردیم که شنبه اول هفته است و اول کار و تلاش!

ولی ما که تعطیلیم و با دانشگاهی که داریم

انگیزه ای برای درس خواندنمان نمی ماند!

ولی عجب باقلی پلویی بود که خاله اینا درست کرده بودن

با ماهی شور و پنیر!!!